Skip Navigation Linksصفحه اصلی : خاطرات و دلنوشته ها : متن کاملی خاطره / دلنوشته



جنگ در جبهه پیرانشهر

بازگشت


در این ایام اگرچه غائله نقده با موفقیت تمام به پایان رسیده بود، اما بدان معنا نبود که ما در منطقه مشکلی نداشته باشیم، بلکه هنوز پس‌مانده‌های حزب دمکرات و کومله در مناطق مختلف، به آشوب و بلوا دست می‌زدند. هر از چندگاهی، به پادگان‌های لب مرزی هجوم می‌آوردند و در تلاش بودند حالا که نقده از دستشان گرفته شده، حداقل یکی دو مورد از این مراکز نظامی را در اختیار داشته باشند و از امکانات آن به نفع خود بهره ببرند. یکی از این مراکز مهم نظامی که بیش از سایر مناطق به آن چشم طمع دوخته بودند، پادگان پیرانشهر بود. این پادگان چون نزدیک‌ترین مرکز نظامی به مرز عراق بود، برای آنها اهمیت ویژه‌ای داشت. پادگان‌هایی مانند: پسوه، سردشت و جلدیان حدود 60-50 کیلومتر با مرز عراق فاصله داشتند و در عمق خاک ایران قرار گرفته بودند، اما پادگان‌ پیرانشهر حدود 15 کیلومتر با مرز فاصله داشت و از این جهت برای ایادی حزب دمکرات جای مناسبی به شمار می‌آمد. به علاوه، موقعیت آب و هوا و فضایی این پادگان هم منحصر به فرد بود. از کارخانه قند پیرانشهر که عبور کنیم، در سمت راست جاده، زمین‌های پادگان آغاز می‌شود. این زمین‌ها مسطح و دارای آب‌های زلال و چشمه‌های همیشه جوشان است. چاه‌های عمیق هم در آن زده شده بودند و همه جا سبز و خرم بود. پادگان پیرانشهر در سطح استان، از نظر بزرگی، سومین پادگان به شمار می‌آید، البته پادگان ارومیه که لشکر 64 است و پادگان مهاباد از آن بزرگتر است، اما این پادگان در میان پادگان‌های لب مرزی، بزرگترین و مهمترین آن‌ها می‌باشد.



در تاریخ 31 شهریور ماه 1359 که تجاوز نظامی رژیم صدام به مرزهای جنوب و غرب کشور آغاز شد، ایادی حزب دمکرات به حمایت نظامی ‌این رژیم درآمدند و درصدد توطئه دیگر شدند و خواستند پادگان پیرانشهر را به تصرف خود درآورند. با هماهنگی فرمانده وقت لشکر 64، مرحوم تیمسار ظهیرنژاد و به همراهی گروهی از مسلحین خودم، عازم پادگان پیرانشهر شدم. معلوم شد ارتش عراق هم با دمکرات‌ها هماهنگی کامل دارد و گاهی در جهت حمایت از آنها با توپ‌های دوربرد از خاک عراق، محل پادگان را می‌کوبد. در واقع، ما در آنجا بایستی با دو جبهه‌ی متحد می‌جنگیدیم. جبهه‌ی عراقی‌ها که از فاصله‌ی دور، آن طرف مرز را با توپ و خمپاره می‌زدند و جبهه‌ی دمکرات‌ها که اطراف پادگان را به صورت نامریی و پراکنده گرفته بودند. از این جهت روحیه افسران، درجه‌داران و سربازان در پادگان بسیار پایین بود. وقتی وارد پادگان شدم، هنوز چند روز به تهاجم دمکرات‌ها مانده بود. از این فرصت استفاده کردم و برای آنها صحبت نمودم و در اهمیت دفاع از میهن و جهاد در راه خدا گفتم. خاطراتی از جنگ‌های قبلی در نقده و ارومیه برایشان تعریف کردم، تا اینکه مقدار زیادی یاس، ناامیدی و ترس از وجودشان برطرف شد و کاملاً آماده دفاع و جانبازی در برابر تهاجمات دشمن شدند.



شب اول تهاجم، نخست صدامیان با توپ‌های دوربرد خود پادگان و اطراف آن را زیر آتش سنگین گرفتند. سپس حمله‌ی دمکرات‌ها از زمین آغاز شد. ما هم جانانه مقاومت کردیم، حتی تا نزدیکی‌های مرز رفته، آن‌ها را به عقب نشینی وا داشتیم. من مرتب از طریق بی‌سیم با تیمسار ظهیرنژاد در ارومیه ارتباط داشتم و وضع جنگ و منطقه را به او گزارش می‌دادم و مشاوره می‌کردم. شب اول چون غافلگیر شدیم. آن‌ها تا نزدیکی پادگان آمده بودند، اما در شب دوم که باز تهاجم دمکرات‌ها شروع شد، ما با آمادگی کامل‌تر به مقاومت برخاستیم.

علاوه بر نفرات زمینی با توپ‌های سنگین و خمپاره 120 م م مانع از پیش روی و نزدیکی دشمن به پادگان شدیم.

توپی داشتیم که 27 کیلومتر برد داشت، می‌گفتند هر گلوله‌اش، آن وقت‌ها، حدود 70 هزار تومن است.

با این که تیراندازی آن را یاد گرفته بودم، اما به خاطر گرانی‌اش حیفم می‌آمد شلیک کنم، ولی بعداً به خودم گفتم الان وقت این مقدس بازی‌ها نیست، اگر کوتاهی کنم دشمن همه چیزمان را به یغما خواهد برد. باید به هر قیمتی شده از خاک کشور خود دفاع کنم.



حدود یک هفته، هر شب ساعت 12، هجوم دمکرات‌ها آغاز می‌شد. ما هم در مقابل تا صبح می‌ایستادیم و مقابله می‌کردیم. وقتی هوا روشن شد صدامی‌ها شلیک توپ‌ها را تعطیل می‌کردند و دمکرات‌ها نیز فرار کرده و در نزدیک مرز عراق به دخمه‌های خود فرو می‌رفتند تا برای شب آینده، آماده بشوند. تا اینکه شب هفتم یا هشتم بود که حملات این‌ها، زودتر از وقت موعد، یعنی ساعت 9 شب آغاز شد و از نظر شعاع هم در سطح گسترده‌تری بود. البته روز قبل هلی‌کوپترها که در منطقه آنها تفحص می‌کردند به ما گفته بودند، دشمن حرکت‌های مشکوک و غیرعادی دارد و ما کم و بیش حضور ذهن و آمادگی برای این‌کار داشتیم. حتی صدامی‌ها نیز درآن شب به اندازه ده برابر شب‌های گذشته، آتش بر سر ما ریختند. این‌ها از بین دمکرات‌ها، برای خودشان دیده بان داشتند، سرقله‌ها در جایی امن می‌نشستند و با بی‌سیم به صدامیان گرا می‌دادند. آن‌ها هم با انواع و اقسام توپ و خمپاره آتش می‌کردند. آن شب شاید شدیدترین حمله‌ی ایادی حزب دمکرات در طول حیات خود بود. ما هم در دفاع و سرکوب سنگ تمام گذاشتیم. دو فروند تانک به خارج از پادگان‌ها آوردم. خودم بر روی یکی از آن دو مستقر شدم و در پشت مسلسل نشستم. خدمه‌های تانک نیز هر کدام سر جای قرار گرفتند. اول چند مرتبه اطراف پادگان را به صورت چراغ خاموش دور زدیم و مانور دادیم، بعد به طور همزمان، با توپ به وسیله‌ی دو تانک به سمت مواضع دمکرات‌ها شلیک کردیم و پیشروی نمودیم. در این حمله، حدود سیصد نیروی پیاده در اطراف و پشت تانک‌ها ما را همراهی می‌کردند. صدای شلیک گلوله‌های توپ تانک در تقویت روحی سربازان و مسلحین خودی بسیار موثر بود. به جایی رسیدیم که صدای هله هله دمکرات‌ها به گوش می‌رسید. آنها در تقویت و تهییج نیروهای خود شعارهای می‌دادند. ما هم با شعار الله اکبر به سراغشان رفتیم، در بعضی جاها جنگ به صورت تن به تن درآمده بود.



ملاحسنی در جبهه پیرانشهر



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



این شب هم با تمامی‌سختی‌ها و تلخی‌هایش به پایان رسید، چند نفر از برادران به درجه شهادت نایل آمده بودند. تعداد زیادی از از دمکرات‌ها را هم ما از پا درآورده بودیم. وضع یک مقداری نگران کننده بود. نباید به همین مقدار دفاع بسنده می‌کردیم، بایستی حالت تهاجمی‌به خود می‌گرفتیم. در تماس‌ها و مشاوره‌هایی که با مرحوم تیمسار ظهیرنژاد و سایر فرماندهان ارتش انجام گرفتن به این نتیجه رسیدم که باید امان از دست دشمن بگیریم و در این روز آن‌ها را نعقیب کنیم. از خاک ایران به آن سوی مرزها برانیم. از تیمسار ظهیرنژاد چند فروند هلی‌کوپتر خواستم تا در این عملیات ما را از آسمان پشتیبانی کنند. به یاری خداوند متعال طی عملیاتی که چند فروند تانک و هلی‌کوپتر آن را از آسمان و زمین همراهی می‌کرد. دشمن را تا پشت کوه (قمطره) عقب راندیم. این کوه درست در حد مرزی ایران و عراق قرار دارد و در این حوالی جزو مرتفع‌ترین جبال به شمار می‌آید. نزدیکی‌های غروب که قله‌های این کوه به تصرف نیروهای خودی درآمد و ما کاملاً در آن مستقر شدیم، چند فروند از هلی‌کوپتر‌های کبری صدامیان از آن سوی مرز ظاهر شدند و در آسمان با هلی‌کوپترهای ما درگیر شدند ولی چون هوا رو به تاریکی بود، جنگ آنان بدون غلبه بر دیگری، به پایان رسید و هر کدام به پایگاه‌های خویش بازگشتند و ما هم‌چنان قله را در دست داشتیم.



فردای آن روز که شاید روز نهم یا دهم حضور بنده در منطقه بود، ساعت 9-10 صبح چهار میگ 27 عراقی آمدند و پادگان پیرانشهر را بمباران هوایی کردند. با این که بمباران شدید بود، اما تلفاتی جانی کم داشتیم، چون نیروهای انسانی همه خارج از پادگان در منطقه‌ی درگیری، بالای قله‌ی قمطره و اطراف آن بودند. باخبر شدیم پادگان‌های: پسوه، جلدیان و سردشت هم توسط هواپیماها بمباران شده‌اند. اگر این بمباران یک روز جلوتر انجام می‌شد، به یقین تلفات زیادی می‌دادیم، چون نیرو در داخل پادگان زیاد داشتیم. بدین ترتیب دمکرات‌ها هم می‌توانستند ما را از پای درآوردند و پادگان را به آسانی تصرف کنند، ولی خدا نخواست این گونه شود. با همه‌ی اینها چون بمباران شدید و گسترده بود، به ناچار تاثیر سوء خود را در میان بچه‌ها داشت، مخصوصاً حدود 10-12 راس اسب در پادگان داشتیم که در مناطق کوهستانی و صعب‌العبور از آنها استفاده می‌کردیم، همه‌ی این‌ها در اثر بمباران تکه تکه و تلف شده بودند. وقتی نیروها می‌آمدند و در پادگان این صحنه‌ها را می‌دیدند، در روحیه‌ها تاثیر منفی می‌گذاشت، چنان که برای خود من این وضع خیلی ناراحت کننده بود. با تیمسار ظهیرنژاد تماس گرفتم و پیشنهاد کردم حداقل برای تقویت روحی بچه‌ها هم که شده چند فروند از هواپیماهای شکاری خودی به منطقه بیایند و چند نقطه از مواضع دشمن را بمباران کنند. او هم با پایگاه شکاری تبریز تماس گرفت، اما هر چه منتظر ماندیم خبری نشد.



حدود 6 ماه، پاییز و زمستان سال 1359 در جبهه پیرانشهر حضور داشتم. یک ماه اوایل را به طور مداوم و مستمر بودم، باقیمانده را در طول هفته چند روز می‌آمدم و آخر هفته برای اقامه نماز جمعه به ارومیه باز می‌گشتم و در خطبه‌ها مردم را از جریان و اوضاع جبهه پیرانشهر مطلع می‌کردم و موارد نیاز آنجا را بیان می‌کردم. گاهی شرایط به گونه‌ای می‌شد که بعضی جمعه‌ها هم در جبهه‌ی پیرانشهر می‌ماندم. امام جمعه‌ی موقتی داشتیم، تلفنی یا با بی‌سیم، مسائل گفتنی را به او منتقل می‌کردم و او از طرف من در خطبه‌ها مطرح می‌کرد. وقتی به ارومیه می‌آمدم، اطلاعیه‌هایی برای جذب نیروهای انسانی و کمک مادی و نقدی به جبهه‌ی پیرانشهر صادر می‌نمودم که از طریق رادیو و تلویزیون تبریز و ارومیه پخش می‌شد و این در تامین نیروی انسانی بسیار موثر بود. در آن ایام، از شهر‌های مختلف آذربایجان شرقی، غربی و اردبیل افراد زیادی به یاری این جبهه شتافتند. گروه گروه می‌آمدند، به مدت 15 روز، یک ماه، دو ماه در منطقه می‌ماندند. یادم هست در یک مورد امام جمعه‌ی وقت شهر تکاب، جناب آقای خسروی داماد مرحوم آقای آیت‌الله احمد پایانی از اساتید حوزه‌ی علمیه قم، به همراه دویست نفر از اهالی میاندوآب، تکاب، شاهین‌دژ و چاردوغلی به منطقه آمدند و نزدیک به دو ماه در این‌جا ماندند. خود ایشان به عنوان روحانی، واقعاً تلاش و فداکاری می‌کردند و مایه‌ی افتخار بودند. البته در این میان پشتیبانی و کمک رسانی و بسیج مردم توسط آیت الله شهید سید اسدالله مدنی، امام جمعه‌ وقت تبریز، بسیار چشم‌گیر و تعیین کننده بود.



در این اواخر که فصل زمستان 1359 بود سرمای این منطقه غیر قابل تحمل بود، نیروها بیش از یک ماه نمی‌توانستند در منطقه بمانند و ما به نیروهای تازه نفس نیاز مبرم داشتیم. تا تعویض زودتر انجام پذیرد. و افراد دچار خستگی و زدگی نگردند. شب‌ها در بالای قله‌ی قمطره که نگهبان می‌گذاشتیم، ایستادن در سر پست بیش‌از ده دقیقه قابل تحمل نبود. به ناچار در هر ده دقیقه، نیروها در پست نگهبانی عوض می‌شدند، داخل سنگر می‌آمدند، یک مقدار خودشان را گرم می‌کردند و دوباره می‌رفتند نگهبانی سرپست را عوض می‌کردند. امکانات گرم کننده نداشتیم. روزگار عجیبی بود. در نهایت مظلومیت به سر می‌بردیم، اما اصلاً خم به ابرو نمی‌آوردیم و بچه‌ها همه مقاومت می‌کردند.



یک بار خودم دیدم یکی از جوانان بسیار خوب و شجاع ما که بیش از ده دقیقه در پست نگهبانی مانده بود، همین جور یخ زده و به شهادت رسیده بود. هر گاه به یاد آن لحظه‌ها می‌افتم احساس ناراحتی و شرمندگی می‌کنم.



وقتی زمستان به سر آمد، در اثر فداکاری رزمندگان، جبهه پیرانشهر سروسامان یافته و دشمن کاملاً زمین‌گیر شده بود. حتی در این جبهه مقدار زیادی از خاک عراق در دست ما قرار داشت. بهار 1360 از راه رسید و من این بار عازم جبهه سردشت شدم.



در این ایام با توجه به حساسیت منطقه و ساماندهی، تقویت نیروهای مسلح، شهید سپهبد صیاد شیرازی با درجه سرهنگی به فرماندهی لشکر 64 ارومیه برگزیده شد. در اولین فرصت در یکی از مراسم‌های نماز ایشان را برای مردم معرفی کردم و پیرامون خصوصیاتی اخلاقی، لیاقت، کاردانی، و ولایتمداری او صحبت و تاکید نمودم. سپس خود ایشان نیز که در جمع نمازگزاران حاضر بود، چند لحظه‌ای با مردم سخن گفت. بعد از حضور این سردار دلاور در منطقه، عملیات‌های نیروهای اسلام در جهت پاکسازی عناصر ضد انقلاب و حراست از مرزها قوت و شدت گرفت. این شهید بزرگ به خاطر شجاعت، فداکاری، ایمان، تعهد و توانمندی‌های کم‌نظیرش از طرف امام خمینی به فرماندهی نیروی زمینی ارتش منصوب شد و به تهران انتقال یافت. 



 



برگرفته از کتاب خاطرات حجت الاسلام و المسلمین حسنی امام جمعه ارومیه 



عبدالحق حسنی



ایرج - وحیدافشار



    




کلمات کلیدی پست
ملاحسنی،حجت الاسلام و المسلمین حسنی،پدر آذربایجان،مجاهد نستوه،ارومیه،مکتب حسنی،پیرانشهر
 جمعه ، 4 آذر 1401 - 4:36 بعد از ظهر

گروه پست : اخبار و اطلاعیه
کد پست : 13

آمار بازدید

  آپی آدرس :
3.137.198.181
   نام مرورگر :
Mozilla
   نسخه مرورگر :
0.0
  بازدید امروز :
49
  بازدید دیروز :
68
   افراد آنلاین :
1
   بازدید ماه جاری :
457
   بازدید ماه گذشته :
2335
   بازدید کل :
40690